مهم ترین دارایی بانتن [ فصل ۲ ]
فصل دوم پارت ۵
از زبان هینا:
وقتی روی پیام کیلیک کردم دیدم
ناشناس: مطمئنم منو میشناسی ... یکمی فکر کن
اگه میخوای بلایی سر عزیز ترین کست نیاد از پیش مایکی برو
با خودم گفتم این دیگه چیه آخه چطور ممکنه کسی ب من پیام بده اونم ساعت ۲ و نیم شب و در مورد مایکی هم بدونه ولی من شمارشو نداشته باشم
گفتم شاید یکی از بچه های بانتنه و پیام دادم
هینا: شما؟
همون موقع جواب داد انگار میدونست جوابشو میدم
ناشناس: یادت نیومد؟ عجب حافظه ای دارید ملکه
وقتی اینو گفت از روی کلمه ی ملکه فهمیدم ایزاناس
هینا: ایزانا؟
ایزانا: چ عجب بانو
هینا: چی میخوای نصف شبی؟
ایزانا: همون ک اول گفتم
هینا: من کس خاصی ندارم ک پش آسیب بزنی .. حالا هم بزار بخوابم وگرنه بد میبینی
اینو فرستادم و بلاکش کردم و گوشیمو رو حالت هواپیما گذاشتم و بالای سرم انداختم و دوباره مایکی رو بغل کردم اما این دفعه محکم تر و کم کم خوابم برد
ظهر ساعت ۱۱ :
چشمامو آروم باز کردم و دیدم سرم رو سینه مایکیه چشام گرد شد و سرخ شدم خواستم بلند شم ک دستشو انداخت پشت کمرم و نذاشت حتی میلی متری هم تکون بخورم
از واکنشش معلومه واقعا دوستم داره ولی مطمئن نیستم در مورد حسم ... آدما میتونن عوض شن مثل من وقتی ت بچگیم بجای اینکه دنبال علاقم برم و موفق شم مجبور شدم دکتری بخونم تا فقط بتونم پول دربیارم و ب ژاپن برم خب سخته ولی در عوض ت سن ۲۶ سالگی ت ژاپنم
ت همین فکرا بدم ک مایکی گفت
مایکی: دیشب چرا منو ول کردی رفتی ت اون گوشیت؟
تعجب کردم مگه ابن بشر خواب نبود ؟؟؟ از کجا فهمیدددددد؟؟؟؟
هینا: خ.خب پیام مهمی بود
مایکی: چ پیامی؟
و کمی چهرش درهم شد
نمیخواستم بش دروغ بگم پسسس
هینا: راستش ایزانا تهدیدم کرد و گفت اگه ولت نکنم به .....
مایکی: ت این کادو نمیکنی هینا فهمیدی* خیلی عصبی و جدی بود *
خیلی جدیه ازش ترسیدم و آروم گفتم
هینا: ب.باشه
مایکی : الانم بیا بریم دورایاکی بخوریم گشنمه
هینا: باشه بریم
لحنش بهتر بود و از رو تخت بلند شدیم و رفتیم پایین ک .....
ادامه دارد....
لایک و فالووووو
از زبان هینا:
وقتی روی پیام کیلیک کردم دیدم
ناشناس: مطمئنم منو میشناسی ... یکمی فکر کن
اگه میخوای بلایی سر عزیز ترین کست نیاد از پیش مایکی برو
با خودم گفتم این دیگه چیه آخه چطور ممکنه کسی ب من پیام بده اونم ساعت ۲ و نیم شب و در مورد مایکی هم بدونه ولی من شمارشو نداشته باشم
گفتم شاید یکی از بچه های بانتنه و پیام دادم
هینا: شما؟
همون موقع جواب داد انگار میدونست جوابشو میدم
ناشناس: یادت نیومد؟ عجب حافظه ای دارید ملکه
وقتی اینو گفت از روی کلمه ی ملکه فهمیدم ایزاناس
هینا: ایزانا؟
ایزانا: چ عجب بانو
هینا: چی میخوای نصف شبی؟
ایزانا: همون ک اول گفتم
هینا: من کس خاصی ندارم ک پش آسیب بزنی .. حالا هم بزار بخوابم وگرنه بد میبینی
اینو فرستادم و بلاکش کردم و گوشیمو رو حالت هواپیما گذاشتم و بالای سرم انداختم و دوباره مایکی رو بغل کردم اما این دفعه محکم تر و کم کم خوابم برد
ظهر ساعت ۱۱ :
چشمامو آروم باز کردم و دیدم سرم رو سینه مایکیه چشام گرد شد و سرخ شدم خواستم بلند شم ک دستشو انداخت پشت کمرم و نذاشت حتی میلی متری هم تکون بخورم
از واکنشش معلومه واقعا دوستم داره ولی مطمئن نیستم در مورد حسم ... آدما میتونن عوض شن مثل من وقتی ت بچگیم بجای اینکه دنبال علاقم برم و موفق شم مجبور شدم دکتری بخونم تا فقط بتونم پول دربیارم و ب ژاپن برم خب سخته ولی در عوض ت سن ۲۶ سالگی ت ژاپنم
ت همین فکرا بدم ک مایکی گفت
مایکی: دیشب چرا منو ول کردی رفتی ت اون گوشیت؟
تعجب کردم مگه ابن بشر خواب نبود ؟؟؟ از کجا فهمیدددددد؟؟؟؟
هینا: خ.خب پیام مهمی بود
مایکی: چ پیامی؟
و کمی چهرش درهم شد
نمیخواستم بش دروغ بگم پسسس
هینا: راستش ایزانا تهدیدم کرد و گفت اگه ولت نکنم به .....
مایکی: ت این کادو نمیکنی هینا فهمیدی* خیلی عصبی و جدی بود *
خیلی جدیه ازش ترسیدم و آروم گفتم
هینا: ب.باشه
مایکی : الانم بیا بریم دورایاکی بخوریم گشنمه
هینا: باشه بریم
لحنش بهتر بود و از رو تخت بلند شدیم و رفتیم پایین ک .....
ادامه دارد....
لایک و فالووووو
۱۲.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.